رمان احساس خاموش5

با چشما گرد شده نگام کرد..یکم با تعجب نگام کرد بعد کم کم چشماش پر از خشم شدن..دندوناشو رو هم فشار داد و با خشم غرید:

-هر شرطی گذاشتی قبول کردم..این دیگه یعنی چی؟

با ارامش گفتم:

-منو شما درهر صورت یه روزی جدا میشیم حالا چه از طرف شما چه از طرف من..میخوام حق طلاق با من باشه که اگه یه موقع زدین زیر یکی از قولهاتون بتونم راحت اقدام کنم..وقتی حق طلاقو بدین به من یه جورایی انگار تعهد دادین به من که زیر قولاتون نزنین..

بعد با شک چشمامو ریز کردم و گفتم:

-نکنه چیزی تو سرته؟..نکنه نمیخواهی طلاقم بدی؟

با عصبانیت دوباره غرید:

-اره چون عاشقتم نمیخوام طلاقت بدم..

بعد پوزخندی زد و گفت:

-حق طلاقم با تو..روزشماری میکنم برا روزی که از هم جداشیم..

لبخندی زدم و گفتم:

-خوشحالم که هردوتامون به جدا شدن از هم فکر میکنیم..

-اره این عالیه..

ته قهومو با یکم کیک خوردم و بلند شدم..اونم باهام بلند شد..گفتم:

-شما حرفی نداری؟

-نه منم بین حرفا شما تقریبا حرفامو زدم..

-خوبه..من دیگه برم داره شب میشه..

-اگه کار نداری وایسا شام باهم بخوریم؟

-نه میرم خونه مامان و بهار منتظرم هستن..

سرشو تکون داد و باشه ای گفت..چه سریع باهم صمیمی شدیم..از شما شدیم تو..راه افتادم سمت صندوق تا حساب کنم..تو کَتَم نمیرفت جنس مخالف بخواد میزمو حساب کنه..بین راه بازوم کشیده شد..با بُهت برگشتم ببینم کدوم احمقی این غلطو کرد..وقتی دیدم امیرعلیه با خشم نگاش کردم و تا خواستم دهن باز کنم چندتا حرف بارش کنم با چشمایی که ازشون خون میبارید گفت:

-داشتی میرفتی چه غلطی بکنی؟

فکر کرده من ازش میترسم..با جسارت یکم زل زدم تو چشماشو بعد اخمامو کشیدم توهم و نگامو انداختم رو دستش که بازومو گرفته بود گفتم:

-با چه اجازه ای بازو منو گرفتی؟

خشم تو چشماش جاشو داد به تعجب..دستشو کشید عقب..دوباره به خودش مسلط شد و گفت:

-گفتم داشتی میرفتی چه غلطی بکنی؟

با همون جسارت و اخم زل زدم تو چشماش و گفتم:

-اول اینکه درست صحبت کن..دوم اینکه خوشم نمیاد پسر جماعت برام خرج کنه..داشتم میرفتم میزمو حساب کنم..

-خوب انگار یادم رفت یکی از شرطامو بگم بهت..یادت باشه هرموقع بامنی حق نداری..خوب گوش بده ببین چی میگم..

بعد خیلی تاکیدی گفت:

-حق نداری دست تو جیبت کنی..شیرفهم شد؟

سرمو تکون دادم..با نفرت تو چشماش نگاه کردم و راه افتادم سمت ورودی رستوران..نشستم پشت ماشین..با کف دستم چندبار محکم زدم رو فرمون..اون عوضی هم هیچ موقع نمیزاشت دست تو جیبم کنم..گلوم از بغضی توش بود درد میکرد..اما در حد همون بغض نگهش داشتم نزاشتم اشک بشه بریزه..اگه اشک بشه تمام نفرتم از پسرا باهاشون میریزه..اینو نمیخواستم..من باید تا اخر عمرم از پسرا دور باشم باید ازشون متنفر باشم..اگه اشک بریزم دیگه نفرت و کینه ای نمیمونه تا ازشون دوری کنم..4ساله اشکامو جمع کردم تو دلم تا شده یه نفرته عمیق..ماشینو روشن کردم و با یه حرکت از تو پارک دراوردمش روندم سمت خونه..تو راه اینقدر تند رفته بودم که همه عصبانیتم سر گاز ماشین خالی کرده بودم و دوباره ارامشمو به دست اوردم..بخاطره ارامشی گرفته بودم با لبخند وارد خونه شدم...

 

***

 

دستی تو موهاش کشید و از کافی شاپ اومد بیرون..ماشین باران به سرعت از پارک در اومد و راه افتاد..با خودش گفت دختره دیوونه برا من میره میزشو حساب کنه..پررو..نشست پشت ماشینش و راه افتاد..فکرش درگیر بود..اصلا نمیتونست باور کنه این شرطهارو براش گذاشته باشن..یه جورایی باهاش اتمام حجت کرد،برا اینکه خیالش راحت باشه حق طلاقم ازش گرفت..نمیتونست منکره خوشگلیش و غروره زیادش بشه..تا حالا هر دختری دیده خودشونو راحت در اختیارش گذاشتن اما باران..با همه فرق داشت..فکر باران 1ثانیه هم از سرش نمیرفت بیرون..هی از این شاخه میپرید به اون شاخه اخرشم میرسید به باران..چه جور یه دختر میتونه بشه همه کاره خانوادش..جوری مادرش میگفت انگار شده پدره خانواده..اصلا به قیافش نمیاد اینقدر دختره محکمی باشه..در نگاه اول فکر میکنی یه دختره ناز نازیه که تو ناز و نعمت بزرگ شده..اما اینجوری دارم میبینم انگار برعکس تیپ و قیافه ظریفش دختره سخت و قویه و سختی زیاد کشیده..برا اینکه از فکرش بیاد بیرون صدا اهنگو تا ته برد بالا و سرشو محکم تکون داد..از دست مامانش ناراحت بود..مجبورش کرده بود بیاد خواستگاری بعدم همه راههای مخالفت رو بسته بود نمیخواست اینجوری بشه..میخواست با عشق ازدواج کنه..درسته خودش عاشق بود اما.......

رسید خونه درو باز کرد ماشینشو برد تو پارکینگ و پیاده شد رفت تو خونه..صدا خنده امیرمحمد میومد..به حالش غبطه خورد که هیچ غمی نداره..دنیا خانوم وقتی متوجه پسرش شد مثله همیشه اومد جلوش..امیرعلی احترام زیادی برا پدر و مادرش قائل بود..هیچ موقع نمیخواست ازش دلگیرشن..سریع به مامانش سلام کرد..دنیا خانوم صورتشو بوسید و گفت:

-سلام به روی ماهت پسرم..برو لباستو عوض کن بیا..منم برم به جمیله بگم میزو اماده کنه شام بخوریم ساعت هشته..

-باشه مامان..بابا کو؟

-الان میاد تو اتاقشه..

سرشو تکون داد و رفت تو اتاقش..تیشرت سفید و شلوارک سفیدشو از کمدش برداشت پوشید..رفت دستشویی ابی به صورتش زد و رفت بیرون..امیرمحمد برادرشو که دید بلند گفت:

-به به شاه دوماد..یعنی امیر خدا بهت لطفه بزرگی کرده که همچین لعبتی قراره بشه زنت..

بعد رو کرد به دنیا خانوم که کنارش نشسته بود و گفت:

-چرا برا پسره کوچیکت از این لعبتا نمیگیری؟

امیرعلی هم خندش گرفته بود هم عصبانی شده بود..دنیا خانوم بلند میخندید..امیرعلی کنار برادرش نشست مشتی زد به بازوش و گفت:

-خفه..

امیرمحمد با خنده سوت بلند و کشداری زد و گفت:

-مثلا الان غیرتی شدی؟

پوزخندی زد و در جواب برادرش به مسخره گفت:

-اره رگ گردنمو نمیبینی زده بیرون؟

امیرمحمد به شوخی نگاهی به گردن برادرش کرد و گفت:

-من که رگی ندیدم..

امیرعلی جلو خندشو گرفت و گفت:

-از بس خری..

چشماش گرد شد..یکی زد پس گردنش و گفت:

-با کی بودی؟..کاری نکن خواستگاریتو بهم بزنما..

با پوزخند جواب پس گردنی برادرش رو داد و گفت:

-کاش اینکارو میکردی..

امیرمحمد صداشو اورد پایین و گفت:

-امیر یعنی واقعا میخواهی باهاش الکی زندگی کنی؟..اینقدر خر نباش امیر دیگه بهتر از این پیدا نمیکنی ها..از ما گفتن بود..از دستش نده..

امیدمحمد همه چیو میدونست..بهش گفته بود چه قول و قراری با باران گذاشته اما از تو دلش خبر نداشت..از رازی که چندساله تو دلش داره هیچکس خبر نداشت..اروم مثله خودش گفت:

-امروز باران بهم زنگ زد و گفت میخوام ببینمت..منم عصری ساعت 5باهاش قرار گذاشتم..

امیرمحمد با هیجان چرخید طرفش و گفت:

-خوب خوب..

نگاهی به صورتش کرد که عین این خاله زنکا نشسته بود و با فضولی تو دهنش نگاه میکرد..پقی زد زیر خنده..حالا نخند کی بخند..امیرمحمد حرصی یکی محکم زد تو سرش و گفت:

-مرگ..بگو ببینم چی گفته؟

به زور جلو خندشو گرفت و همه حرفایی بین خودشو باران رد و بدل شده بود رو براش تعریف کرد..امیرمحمد با دهن باز به برادرش نگاه میکرد..نمیتونست این حرفارو باور کنه..امیرعلی با دستش دهنشو بست که به خودش اومد..با تعجبه زیاد گفت:

-امیر جدی میگی؟

-اره به خدا..

-عجب دختریه..من فکر میکردم مادره میخواد کلاس دخترشو ببره بالا اونجوری میگفت..اما الان میبینم خیلی دختره باهوشیه..ببین چه قشنگ فکره همه جا رو کرده..عجب شرطایی گذاشته..خوشم اومد ازش..پس هرچی دربارش میگفتن راسته..

-اره منم اول باور نمیکردم اما الان مطمئن شدم هرچی دربارش میگن درسته..من نمیخواستم حق طلاقو بهش بدم اما با زیرکی دست گذاشت رو نقطه ضعف من..منم از مجبوری قبول کردم..

-خیلی گوساله ای امیرعلی..اخه چرا حق طلاقو بهش دادی؟..الان هرچی که بشه سریع میگه میرم طلاق میگیرم..

-اول اینکه گاو خودتی..بعدشم نه اونجور دختری نیست که برا چیزها الکی اینکارو کنه..مگر اینکه کاری کنم که خوشش نیاد اون موقع حتما طلاق میگیره!..تازه اگه بدونی چیکار کرد..

امیرمحمد دوباره مثل فضولا گفت:

-چیکار کرد؟

دوباره داشت خندش میگرفت که امیرمحمد انگشت اشارشو گرفت جلوش و گفت:

-اگه حتی لبخندم بزنی میفرستمت اون دنیا..

سریع خنده ای داشت میومدو خورد و گفت:

-دختره پررو وقتی خدافظی کردیم راه افتاد سمت صندوق تا میزو حساب کنه..رفتم بازوشو گرفتم گفتم داشتی میرفتی چه غلطی بکنی؟..با جسارت زل زده تو چشمامو میگه: با چه اجازه ای بازو منو گرفتی..

امیرمحمد زد زیر خنده..امیرعلی اخماشو کشید تو هم..اون داشت حرص میخورد برادرش میخندید براش..خواست بزنه تو سرش که امیرمحمد سریع دستشو اورد بالا و گفت:

-خیلی خوب بابا نزن..واقعا داره ازش خیلی خوشم میاد..تا حالا اینجور دختری ندیدم..

-اره واقعا خیلی با جسارته..وقتی بازوشو ول کردم دوباره سوالمو تکرار کردم که گفت: خوشم نمیاد پسر جماعت برام خرج کنه..

امیرمحمد دوباره زد زیر خنده..خم شده بود رو پاهاش و میخندید..ایندفعه دیگه امیرعلی خیلی حرصش گرفت..محکم زد تو کمرش که داد امیرمحمد رفت هوا:

-هـــــــوی بزغاله چرا رم میکنی یهو..

-غلط میکنی میخندی عوضی..

-خوب حالا..کاش اونجا بودم ضایع شدنتو میدیدم..اوووه چه جراتی داشته که امیرعلی سالاری رو ضایع کرده..تو هیچی بهش نگفتی؟

-نه شوکه شده بودم..فقط گفتم تا با منی حق نداری دست تو جیبت کنی..اینو که گفتم رنگ نگاهش عوض شد..انگار یاده یه چیزی افتاد با نفرت نگام کرد و سریع رفت..

امیرمحمد متفکرانه گفت:

-یعنی یاده چی افتاده؟..دقت کردی تو حرفاشم گفته در قلبمو به رو همه بستم..احساسی ندارم که به کسی بدم..

شونه ای بالا انداخت و بی خیال گفت:

-من از کجا بدونم..حتما یکی قالش گذاشته..

-خاک تو سره اونی که این لعبتو قال گذاشته..واقعا خیلی احمق بوده که همچین دختری رو از دست داده..

سرشو تکون داد..هر دوتاشون داشتن به باران فکر میکردن..تو دلش غوغا بود..با حرفا امیرمحمد ترس بدی تو دلش افتاده بود..دنیاخانوم صداشون زد برا شام..اقااردلان همون لحظه از اتاق اومد بیرون..به احترام پدرش رفت طرفش و گفت:

-به به سلام سالاری بزرگ..خوبی پدر جان؟

اقا اردلان با خنده دستشو گذاشت تو دست پسرش که جلوش دراز کرده بود..باهم دست دادن و اقا اردلان گفت:

-سلام سالاری وسط..خسته نباشی..

همشون زدن زیر خنده..منظورش از سالاری وسط این بود که امیرعلی وسط باباش و امیرمحمد بود..خودش که میشه سالاری بزرگ،امیرمحمد هم میشه سالاری کوچیک امیرعلی هم سالاری وسط..با پدرشون رابطه خیلی خوبی داشتن..شوخی میکردن،درد و دل میکردن،مشورت میکردن مثل 3تا دوست..3تایی رفتن تو اشپزخونه و شروع کردن به خوردن..فقط صدا قاشق چنگالا بود که سکوتو میشکست..عادت نداشتن سر شام حرف بزنن..وقتی شامشون تموم شد 4تایی رفتن تو سالن نشستن..دنیا خانوم با خوشحالی گفت:

-پس فردا باید زنگ بزنم از سارا جون جواب بگیرم..امیدوارم مثبت باشه..

امیرعلی تو دلش گفت خیالت راحت جوابش مثبته اما در جواب مامانش فقط لبخندی زد..اقا اردلان گفت:

-اره امیدوارم مثبت باشه..دختر باوقار و متینی بود..خوشم اومد ازش..

امیرمحمد با زیرکی گفت:

-مامان مادرش میگفت باران شده تکیه گاهه ما منظورش چی بود؟

دنیا خانوم با هیجان شروع کرد به توضیح دادن:

-پسرم مادرش عین حقیقتو گفت..اون زمانی که اقای راد فوت کرد باران 22سالش بود..سارا بخاطره مرگه شوهرش کمرش شکست خیلی ضربه بدی خورد..بهار هم کلا تو بیمارستان بستری بود..باران اما با اینکه خیلی حالش بد بود اما به طور باور نکردنی بلند شد..همه فکر میکردیم باران هم مثه بهار میوفته تو بیمارستان..چون باران همیشه با پدرش بود..سارا همیشه میگه بارانو پارسا تربیت کرده بهارو من..همیشه با پدرش بود..اقای راد هم همیشه تو کاراش با باران مشورت میکرد خیلی قبولش داشت..اصلا هیشکی فکر نمیکرد باران یه همچین کاری بکنه اما بعد از مراسم چهلمه پدرش رفت کارخونه..لیسانسه مدیریت داره..مدیریت کارخونه پدرشو به دست گرفت..همه میگفتن به 6ماه نکشیده کارخونه ورشکست میشه اما اینطور که نشد هیچ باران کاری کرد که کارخونه خیلی بیشتر از زمانی دست پدرش بود کشیده شد بالا..سارا میگه تو کارخونه همه ازش میترسن به هیشکی رو نمیده..از ته دلم دوست دارم باران عروسم شه..بهار هم دختره خوبیه اما باران رو پا خودش وایستاده..ارزوم همچین عروسی بود امیدوارم جوابش مثبت باشه..

امیرعلی،اقا اردلان و امیرمحمد با دهن باز به دنیا خانوم نگاه میکردن..اقا اردلان زودتر از همه به خودش اومد گفت:

-دنیا یعنی میگی باران با 22سال سن مدیریت کرده کارخونه رو بعدم کارخونه پیشرفت کرده؟

-اره دیگه..

اقا اردلان با حیرت و تعجب گفت:

-باور نکردنیه..

-درسته اما من اینارو از بقیه نشنیدم بلکه با چشم خودم دیدم..

امیرعلی واقعا نمیدونست چی بگه هرچند همه اینارو میدونست اما شنیدن دوبارشون حس خوبی بهش میداد..دختری با 22سال سن میتونه کارخونه ای رو اداره کنه؟..این دختر باید بشه الگو برا دخترایه ناز پرورده که فقط به فکره تیپ و ارایششون هستن..رو به دنیا خانوم گفتم:

-اخلاقه اون یکی دخترشون چطوره؟..بهارو میگم..

-نه مادر اون مثله باران نیست..اونم واقعا دختره نجیب و مهربونیه اما از نظره اخلاقی یکذره هم مثله باران نیست..نمیتونه رو پا خودش وایسه همیشه یکی بوده که بهش تکیه کنه..تا قبل از فوته پارسا اون بود که همیشه به بهار توجه زیادی نشون میداد و نمیزاشت هیچ ناراحتی داشته باشه اما از وقتی فوت کرد باران جاشو گرفت..خیلی زیاد به خواهر و مادرش اهمیت میده..حاضره تو سخترین شرایط باشه اما مامانش و خواهرش یکذره تو سختی نباشن..بهار تو هرکاری باید باران راهنماییش کنه..اب بخواد بخوره اول به باران میگه..

امیرمحمد با بهت گفت:

-عجب!..

دنیا خانوم سرشو تکون داد و گفت:

-دقیقا داره نقشه پارسا رو برا سارا و بهار انجام میده..

همشون رفته بودن تو فکر..بعد از یه مدت که متوجه نشدن چقدر گذشت اقا اردلان گفت:

-واقعا باید به همچین دختری هزار بار افرین گفت..الان که این چیزها رو دربارش شنیدم خیلی دوست دارم عروسم بشه..امیدوارم نظرش موافق باشه..

امیرعلی خندش گرفت و با خودش گفت بیا هنوز هیچی نشده دله پدرمونم برد..یکم دیگه درباره کار و شرکت حرف زدن بعد بلند شدن هرکدوم رفتن تو اتاقشون تا بخوابن..رو تختش دراز کشید..اینقدر به باران و کارایی که انجام داده فکر کرد که نفهمید کی خواب رفت..

 


نظرات شما عزیزان:

احسان
ساعت22:20---28 تير 1393
سلام ابجی خیلی عالیه جای پیشرفت داره ممنون میشم بیای اینجا عضو شی با هم بحرفیم!
پاسخ:مرسی از این که به وبم سر زدی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:, | 18:39 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس